زندگی عجیب من!!

سلام! اینجا از زندگیم مینویسم و اینکه توی این ۲۴سال چی به من گذشته!!یه کم عجیبه و دردناک!ولی خوب بالاخره اتفاق افتاده...

زندگی عجیب من!!

سلام! اینجا از زندگیم مینویسم و اینکه توی این ۲۴سال چی به من گذشته!!یه کم عجیبه و دردناک!ولی خوب بالاخره اتفاق افتاده...

قسمت سوم

 

دختر از آن سنی که وقایع زندگیش را به یاد میاورد تا به اکنون هرگز به یاد ندارد که مادرش وی را حتی بوسیده باشد!! شاید در 14-13 سال اخیر این دختر و مادر فقط در کل از لحاظ شمار روزها مجموعا 50-40 روز با هم حرف زده باشند که از آن 50-40 روز هم به خوبی میتوان گفت که 39 روزش در حال دعوا و جواب دادن متقابل گذشته!!!!

در این 14-13 سال مادر در حین صحبت با سایر اعضای خانواده دخترش را آن "کثافت" یا آن "دیوانه" نامیده !

مثلا:

مادر(خطاب به پدر):امروز قبل از اینکه اون "کثافته" بیاد من داشتم من داشتم جارو میکردم!!!          یا:

مادر(خطاب به فرزند دیگر خانواده): ببین دمپاییت رو تو اتاق اون "دیوونه" نذاشتی؟؟؟؟؟؟

یه نمونه دیگه(دعای سر سال تحویل چندتا عید):

امیدوارم امسال دیگه خبر مرگت رو برام بیارن،امیدوارم سیاه بخت بشی،بدبخت بشی و...........

.........................................................

الهی قربون دخترهای فامیل بری! من میدونم!تو فردا تو آینده میشی کلفت دخترای فامیل!!!اونا همه دکتر!!!!!میشن،تو هیچی نمیشی!

{اینجا ذکر این نکته بد نیست که دخترک مذکوربه لطف خدا از قیافه و چهره خوب و دلنشین که همیشه تو نظرسنجی های بزرگان فامیل و حتی افراد دختر دار اول شده،و هوش و استعداد فوق العاده زیادی که تست هوش یکی از متخصصین بسیار برجسته کشور هم اونو تایید کرده برخورداره!}

و هزاران هزار مورد دیگه که نگفتنش خیلی بهتره!!!
نظرات 18 + ارسال نظر
پویا پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:03 ق.ظ http://pooyamcs.blogsky.com

سلام
داستان خودتون بود؟
وقت نشد همرو بخونم

آره! این زندگیه منه...

ورود 13- ممنوع پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.dvp.mihanblog.com

از وبلاگتان بهره لازم رابرده ایم شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>


http://www.dvp.mihanblog.com
کلیک کن تو قلب من
http://www.iranmaxim.mg-blog.com
وبلاگهای +/- جایزه 800 دلاری
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع
http://www.shovaliehsabz.blogfa.com
عشق شوالیه سبز
http://www.emailiranian.persianblog.ir
شانس درخونه تو زده

اه ه ه ه ه ه ه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Elias پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:33 ق.ظ http://hasratparvaz.blogsky.com

salam!
har se ghesmat jaleb bood.wali aslan toosh sedaye eteraz nabood
jaleb minwisi.

ازش دیگه توقعی ندارم که بخوام اعتراض کنم!!!!!!! حتی باور میکنی که گاهی دعا میکنم که مثلا مریض نشه که کارش بمن نیفته!!!!
فقط دلم میخواد هیچ وقت طرف من نیاد!هیچوقت!!! چون هیچ حسی بهش ندارم!

نرگس پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:55 ق.ظ

چی بگم ؟ امیدوارم چواب مادره رو خدا زود بده

به نظر من تا حدودی(نه کاملن)داده!!! ولی خودش نمیفهمه!!!!!!
مثلن یکیش اینکه ۱۸ ساله که یه سردردای وحشتناکی میگیره که توی سی تی اسکن و ...هیچی نشون نمیده!!!! همه دکترای مغز و اعصاب هم زفته! هیچکس دلیلش رو نمیفهمه!!! خیلی هم طولانی!! مثلا گاهی ۲۰ روز!!!!

نرگس پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:04 ق.ظ

سلام ببخش که بازم نوشتم میگم من اینجا ۱ مادره رو تو تلوزیون نشون میداد که ۳ تا دختر و ۲ تا پسر داشت زنه دخترا رو به خوابیدن بغل مردا واسه پول مجبور میکرده و بهشون غذا نمیداده و بزرگه رو با چاقو کشته و با کمک پسراش انداخته تو بیابون دومی رو با تفنگ و ندادن غذا و زننده زنده سوزونده بود و اخری هم که شاهد اینا بوده از خونه در رفته و به پلیس گفته کسی باور نکرده تا این که دوباره ماجرا پیگیری میشه از این مادرا زیاد نیست ولی خطرناکن مواظب باش درس بخون کار بکن و زودتر از اون خونه خلاص شو من هر روز میام پیشت خواستی بگو ایمیلمم بدم دوست خوبم من دوسستت دارم

میدونی من به هیچ کس نمیتونستم بگم!!! پدرم هم تا همین اواخر هر چی میگفت چشم بسته قبول میکرد!!!! یعنی ۲تایی میفتادن به جون من!!!! حالا تند تند میام مینویسم که چه جوری!!!!! پس اون که هیچی!!! بقیه هم اینقدر این مساله غیر قابل باوره و از طرفی هم مادرم چهره اجتماعی نسبتا موجهی داره ، این مساله براشون غیر قابل هضم بود!!!! من بچه که بودم همیشه آرزو میکردم کاش اینجا هم پلیس و قانون حمایت از اظفال و ....داشت که من لااقل یه جا رو داشتم!!!!

خانم حلزون پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ق.ظ http://niyaz5959.blogsky.com

میتونم بپرسم چرا مادرت این کارها رو میکرد . خواهر وبرادرم داری؟هیچوقت با پدرت درمیون نذاشتی؟ باورکن هر روز میام تا بقیه ماجرا رو بخونم . اصلاْنمی تونم یه همچین چیزی رو تصور کنم .

من هنوزم درست نمیدونم!!!! ولی خوب میدونم که خودش هم قبلا با وجودی که دختر یه خانواده اصیل و ثروتمند و ... بوده،ولی زندگیه عاطفی خوبی نداشته! مثلا مادر بزرگ من از وقتی من ۶سالم بود تا ۱۴ سالگیم،یه روز قبل از فوتش،با مامانم قهر بود و ازش بی خبر!!!!!!!
بقیه سوالهاتو هم یه کم تو کامنت نرگس جواب دادم هم کم کمک میام مینویسم....

یک دوست پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ق.ظ

ببخشید انقدر رک بیان میکنم.
اما بنظر من این داستان توش زیادی خیال پردازی شده!

مگر اینکه مادر داستان -مطمئنا- روانی باشه! که اصلا جای این همه صحبت نداره و ازش توقعی نیست!!!

من خیلی از جزییات رو اصلا روم نمیشه بنویسم!!!!!!!!!!!!! از نظر روحی هم قطعا مشکل داره ولی بقول روانکاوی که ۱۰ سال پیش میرفتم،تبر این مساله ش فقط به من خورده!!!!

مهسا پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام راستش من هیج جا نظر نمیدم اما اینجا احساس میکنم واجب .ببین تو زندگی سختی داشتی ولی به گفته خودت هم زیبایی هم با هوش چه لزومی داره هی خاطرات بدت را توی ذهنت مرور و پررنگ کنی؟اینجا از ارزوهات هدفهات و چیزای قشنگ بنویس که روحیت عوض شه اینجا که مادرت نیست خودت داری سایش را میاری اینجا و خودت را ازار میدی.مطمئنم موفق می شی .یا حق

نمیدونم!!!!! فکر کردم اگه بنویسم یا بگم شاید یه کم سبک تر شم!!!!!!
الان که پدرم یه کم بهتر شدن،هر وقت این چیزارو بهش میگم(خودش یه عمر شاهد بوده و همدست!!!) فقط سرشو میندازه پایین و هیچ جوابی نمیده!!!! یعنی حرفی نداره که بگه!!! فقط گاهی یه کم تشکر میکنه که من صبورم و هیچی نمیگم و به قول خودش پدر داری میکنم و صدام در نمیاد که اون آبروش نده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واسه همین اینجا نوشتم!

آوا پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام پریا جان! خوبی؟ راستش با خوندن نوشته هات چند تا سوال برام پیش اومد.
مادرت با بقیه برادرا یا خواهر هات رابطه اش چه جوریه؟ اصلا چند تا برادر و خواهر داری؟ تک دختری؟
دیگه اینکه رابطه تو با پدرت چه جوریه؟ وقتی مادرت تو رو اینطور خطاب می کنه و با تو این برخوردها رو داره عکس العمل پدرت چیه؟
البته ببخشید می پرسم. اگه دوست داری بگو...

تک دخترم!
فقط یه برادر دارم!!! مامانم همیشه مثلا از وقتی من ابتدایی بودم میگفت :کاش این(یعنی من)مرده بود و فقط همون یه بچه برام مونده بود!!!!!!!!!!! البته تو جمع میگه دختر خوبه!!!! میگم که تو جمع یه جوریه که هیشکی نمیتونه این چیزارو باور منه!!! ۲تا شخصیت وحشتناک داره! این اواخر هم که با برادرم درگیر میشه ، برادرم هر بلایی که سرش بیاره باز قربونش میره یا میره منتش رو میکشه و بهش باج میده!!!! البته برادرم خیلی پسر خوبیه ولی به قول خودش منو دیده و از طرفی خیلی برا مامانم تره خرد نمیکنه!!!!!!
پدرم تا همین اواخر مثل یه آدم چشم و گوش بسته باهاش بود!!!! اون تحریکش میکرد و این میافتاد به جونه من!!!! مثلا ۱۰-۱۵ سال من وقتی از سر جام بلند میشدم و مثلا میخواستم برم تو آشپزخونه،اتاقم و ....مامانم همیشه یه علامتی مثل وقتی میخوای بگی خاک تو سرت پشت سرم در میاورد!! بعد پدرم هم همینکارو میکرد و هر و هر میخندید و کیف میکرد!!!! برادرم هم که اونموقع بچه بود هم یاد گرفته بود و همینکارو میکرد!!!!! حساب کن بلند میشی بری تو اتاقت که ۳ نفر.....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:37 ب.ظ

من باورم نمیشه مادر ناتنی ت هست ؟ پدرت هیچی بهش نمیگفت؟ آخه به چه دلیل فقط بین بچه ها با تو اینچوریه؟ هیچ وقت دلیلش رو پرسیدی؟ غیر قابل باور!

پدرم تا این اواخر نه!!! البته الانشم خیلی خودش رو به خاطر من اذیت نمیکنه!!!!!!!!! کلا تو زندگیش فقط و فقط خودش و راحتیش براش مهمه!!!
مثلا چند مدت پیش که خونه ما از دعوا مثل جهنم بود پدرم میگفت من سعی میکنم از شرایطم بهترین لذت رو ببرم و اصلا اجازه نمیدم چیزی رو اعصابم تاثیر بذاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آوامین پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:02 ب.ظ http://www.avamin86.persianblog.ir/


سلام عزیز
خوبی؟
پری جان برات دعا می کنم خدا بهت صبر بده و یک روحیه فولادین و آینده ای شیرین و روشن تا تلخی اینهارو از دلت پاک کنه
ببین خانومی من هم اینها که تو میگی رو تقریبا داشتم و دارم

البته اینطور که تو میگی مال تو خیلی بدتر و بیشتره متاسفانه.
گاهی خیلی اذیتم میکنه اما خب عیب نداره
عزیزم مادرتو ببخش...خودت می دونی که اینجور کارهاش عادی نیست...
یه پیشنهاد می کنم بهت
ببین همه آدما یک یا چند فرشته دارن
شروع کن از امروز پیش خودت برای فرشته مادرت نامه بنویس
نه اینکه بهش بدی
نه واسه خودت رو کاغذ هر روز، نامه بنویس حتی اگه هر روز جملات تکراری باشه.
عنوان فرشته مهمه!!!
فرشته بخشش مادرم...
یا فرشته محبت مادرم...
فرشته رهایی و آزادی و ...یا عنوان اون فرشته ای که فکر می کنی باید مادرت رو بیدار کنه!!!
این کار رو باید مدت ها انجام بدی .
امتحان کن عزیزم
اینجوری انگار فرشته ی وجود تو با فرشته درون اون صحبت میکنه...
اینچوری ضمیر ناخوداگاهش به طور غیرقابل باوری بیدار میشه
به عنوان یه دوست خواهش می کنم این کارو بکن...خواهش می کنم!

من در رابطه با یک موضوع دیگه این کار رو کردم با اینکه قبولش نداشتم اما خوشبختانه جواب داد...

آوامین دیگه دیره!!!
من دیگه اصلا دوست ندارم با مادرم هیچ رابطه ای داشته باشم!!!!!!!!
قبلا خیلی صعی کردم ولی نشد!!! الان چندشم میشه!!! بهش بی احترامی نمیکنم ولی باهاش هیچ ارتباطی هم ندارم و هیچ تمایلی ندارم...هیج حسی ندارم بهش!

نرگس جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:51 ق.ظ

سلام پریا گلی خوبی میگم غصه نخور ایشالله موقعیت جور میشی و از اون خونه میای بیرون خیلیا گفتن نامردریته تو گفتی نه حالا بذار واست یه چیزی بگم من پدرم از زن اولش جدا شد با ۳ تا بچه اومد با مامانم ازدواج کرد من ۲ تا خواهر ناتنی دارم و یه برادر که کوچیکه که از من ۱۴ سالم بزرگتره عقب افتادس و مادرشم نمیخواد اونو و هر وقتم بردتش انقدر کتکش زده و سیاه برش گردونده که مادرم دیگه نمیذاره بچه رو ببره و اون موقیت طلب تا بچه هاش به پول و کار رسیدن اون ۲ تا رو مغز شویی کرد ولی بیچاره این عقب افتادهه که واسش نون و اب نداره رو انگار نه انگار که خودش زاییدتش اصلا انگار همش مال بابامه خدا میدونه مامانم چه جوری حتی بهتر از ما به اون میرسه حتی تو خودش دستشویی میکنه و لجبازی میکنه اما مادرم از یه مادر واقعیی بیشتر اونو میخواد و بهش میرسه انگار ارثیه چون خواهر و برادرشم اونو نمیخوان ولی من که دوستش دارم پس بعضی چیزا ارثیه حتما مادر مادرتم همینطوری بوده تو غصه نخور بیا بگو تا سبکتر شی

واقعا اگه سرتاپای مامانت رو طلا بگیری بازم کمه!!! به خدا جدی میگم!
من وقتی ۱۳سالم بود یه بار خیلی ناگهانی و بدون هیچ مقدمه ای از هوش رفتم! افتخار مامانم این بود که وقتی من اینجوری شدم اصلا ناراحت نشده و از سر جاشم تکون نخورده!!!!!!!!
واقعا مامانت بینظیره...تورو خدا همیشه خاشو داشته باش همیشه...

پریا به نرگس: جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:43 ب.ظ

هواشو!!!!!!

یاغی شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:14 ق.ظ http://mind.blogsky.com

هضمش واسم خیلی سخته! چرا؟! واسه چی باهات اینطور رفتار میکنه؟؟؟!!
بیا بگو حداقل سبکتر میشی

هیچ دلیل خاصی نداره!شاید عقده های کور دوران کودکی...
باشه مینویسم..

نرگس شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:16 ق.ظ

اره اما حیف که من از مامانم دورم اما هر روز بهش زنگ میزنم راستی من کانادا هستم راستی بیا بنویس بازم .بوس کوچولو واسه تو

آره قدرشون رو خیلی بدون...
باشه،مینویسم

قله نشین یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:32 ق.ظ http://http://bluemountain.blogfa.com/

سلام عزیز
نمیدونم این دیگه چه جورشه
من که طفلی امروز صبح سحر دلم واسه مامانیم سوخت بنده خدا از خوابش زده بودوغذا درست کرده بود و بابای گرامی که خوابشون میامد بهونه گیری نمودن و به مامانیگفتن بلد نیستی غذا درست کنی مال رو حیف نکن
خیلی دلم براش سوخت قربونش برم
نازی مامانی من
راستی به من سر بزن خوشحال میشم

آخی!
واقعا قدر مامانت رو بدون و نذار که اذیت بشن....
حتما بهت سر میزنم..

پاییز صحرا جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:23 ب.ظ http://paize-sahraa.blogsky.com

سلام دوست خوب خسته نباشی اینها قصه بود که از خودت نوشته بودی یا واقعیت دارد؟ امیدوارم که قصه باشد ولی اگر واقعیت داشته باشد من یکی اصلا باوی نمی کنم مگر همچین پدر و مادری پیدا می شود که میوه دلش را آزار دهد؟ نمی دانم شاید در این به این بزرگی باشند؟ ولی در حال خیلی دلم به حال این طفل معصوم سوخت خداوند پدر و مادرش را به راه راست هدایت کند. انشآالله

صبا چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:33 ق.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

:((((((((((((((((((((((((((((((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد