زندگی عجیب من!!

سلام! اینجا از زندگیم مینویسم و اینکه توی این ۲۴سال چی به من گذشته!!یه کم عجیبه و دردناک!ولی خوب بالاخره اتفاق افتاده...

زندگی عجیب من!!

سلام! اینجا از زندگیم مینویسم و اینکه توی این ۲۴سال چی به من گذشته!!یه کم عجیبه و دردناک!ولی خوب بالاخره اتفاق افتاده...

قسمت دوم

شنودهای نصف شبانه!که دخترک از اتاق پدر و مادرش حاصل میکرد که همگی مبتنی بر بدگویی های مادر از دخترش نزد پدر خانواده بود و تقریبا %99   آنها هم واقعیت نداشت!!. و دخترک معمولا اکثر شبها از تعجب ناشی از شنیدن آن مسائل تا صبح بیدار بود!

............................................................

بدگویی های مادر از دختر درنزد همگان هم که دیگر جای خود دارد!خراب کردن وجهه دختر و فرصت دادن به افراد بیهوده  دیگر برای آزار و اذیت روانی دختر و حتی تصمیم گیری آنها برای وی و هرچه بیشتر ارتباط برقرار کردن با آنها(علیرغم انزوای زبانزد مادر) جهت آزرده کردن دختر................!! 
نظرات 9 + ارسال نظر
آوامین شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ب.ظ http://www.avamin86.persianblog.ir/


من میشه گفت می فهمم پریا جون نمی دونم به این شدت یا نه
اما از بعضی جاهاش که میگی یاد خودم میفتم
رقابت مادر و دختر...نفرین و بدگویی البته در مواقع عصبانیت که تعدادش زیاده
چی بگم والله
همیشه فکر می کردم چون مادرا عزیزترین هستن و مسائل شخصی تو خونه مال خونست همشون رو دلم مونده اینجا رو دیدم یه جوری شدم شاید من دارم اشتباه می کنم... از بچگی سعی کردم به خودم اینجوری بگم مثل مواقعی که
به عروسکم می گفتم
من بزرگ بشم با بچم این کارو می کنم...
اه
ولش کن
اینا همش یه علتی داره که حتما بر میگرده به گذشته مادر...
حتما اون هم نیاز به کمک داره...مطئنن دست خودش نیست
مال مامان من که ااینطوره...نمی دونم...شاید من بدم...
به هر حال خدا حفظشون کنه..

برات آرزو می کنم که مشکلاتت حل شه و تو زندگیت خوشبخت بشی تا بتونی اینارو فراومش کنی...آرامش بهترین چیزیه که برات طلب میکنم

اینجور مادرها کم هستن!!
اگر هم به گذشته شون مربوط میشه که حتما هم میشه،اونا یه انسان دیگه رو دستی دستی نابود کردن!!!
من فکر میکنم مادر شدن باید توام با یه سری تغییرات مثبت و مهم باشه!! نه انتقام!!!!
راست میگی... دیگه هر اتفاقی نباید برا ما میافتاد افتاده...کاریش هم نمیشه کرد؟
یه سوال؟؟؟
تو هم وضعیتت مث من بوده؟یا شدید تر؟یا خفیف تر؟؟؟
البته اگه دوست داری بگو...

مجید دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:26 ق.ظ http://payameemamhosein.blogfa.ir

سلام خسته نباشی .... ممنون از مطالب قشنگت ..
یه سر بزن مطالبم به روزه ...خوشحال میشم لینکن کنی
موفق باشی

خانم حلزون دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:18 ق.ظ http://niyaz5959.blogsky.com

واقعاْ زندگیت عجیبه . چقدر خوبه که این کارهای مادرت روی تو تاثیر منفی نذاشته . ماهم یه فامیل داریم که دوران بچه گی من با پسرش هم سن بودم و دائم با پسرش دعوا میکرد و به خاطر شب ادراریهای اون پیش همه تحقیرش می کرد . ولی اجازه نمیداد کسی علنن به اون توهین کنه . اما خوب خیلیها وقتی مادرش نبود اونو اذیت می کردن . کم کم از ۱۰-۱۱ سالگی پسر شروع کرد به دزدی های کوچک که با بالارفتن سنش دزدی ها هم بزرگ شد الان ۵ ساله که هیچ خبری ازش نیست فقط مادرش به خالم گفته بود که توی زندانه و از شدت کشیدن کراک داره میپوسه . مادرش الان حسابی داغونه و محیط رو برای ۲ پسره دیگش آروم کرده ولی دیگه چه فایده ای داره .
من لینکت میکنم چون میخوام هر روز مطالبت رو بخونم میخوام در دسترس باشی .

گاهی میگم اگه من هم اذیتشون کرده بودم شاید یه کم اوضاع بهتر بود!!

سمیه دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:57 ب.ظ http://noword.persianblog.ir

نمیدونم چی بگم.
اما سعی کن تو اونجوری که می خوای شرایط رو عوض کنی.
سعی کن روحت رو اونقدر پرورش بدی که این چیزا رو نادیده بگیری و بگذری هر چند برای من خیلی سخته. اما خدا واسه هر بنده ای یه آزمونی داره.
بنویس.میخونم.

تا حالا همش سعی کردم نادیده بگیرم!!! ولی خیلی سخته!باور کن...

آوامین دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:57 ب.ظ http://www.avamin86.persianblog.ir/


نمی دونم شاید گاهی مثل تو...وگاهی خیلی بهتر از تو ...
فقط می دونم یه لحظه هایی تو خونه پشتم خالی شده و دلم بارها شکسته
تو خونه تنها تر ازهمه هستم
اما با همه اینها مامان رو دوست دارم بی نهایت و نمی تونم یه روز بدون اون سر کنم
دیگه دست ما نیست عزیزم...ما باید به فکر آینده باشیم

خدا رو شکر که لحظه های بهتر از من هم داشتی...

کوچولو دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 ب.ظ http://23466.blogfa.com

سلام....نمیدونم چی بگم:-(

امیدوارم که آرامش به زندگیت برگرده:-*

ممنون...

خانم حلزون چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:45 ق.ظ http://niyaz5959.blogsky.com

کجایی پس ؟

دارم آپ میکنم...

مسافر خسته چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:03 ب.ظ http://mosafer1363.blogfa.com/

سلام.نمی دونم چی بگم اما شاید این کارها به خاطر بیماری روحی بوده و یا حقیقتی ازت پنهون بوده. عکس العمل پدرتون چی بود؟

بیماری روحی که قطعا بوده! همه رو به ترتیب مینویسم...

صبا چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:32 ق.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

وای خدای من
اصلن باورم نمیشه
درد و غم خودم یادم رفت
پریا جون برات از خداوند طلب صبر میکنم عزیزدلم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد